چرا نمی توانم کسی را درک کنم

5618_221

 

  • من در آن دوره هيچ عقيده و حتي هيچ نظر مثبتي نسبت به مشاوره و روان‌شناسي نداشتم و ابتدا هم با خشم و عصبانيت به اين محيط‌ها وارد شدم. بعد از آمدنم، خشمم به يك كنجكاوي تبديل شد

 

 

ترس از ابراز عقيده و ناتواني در درك خواسته‌هاي ديگران، مشكلاتي بودند كه سال‌ها براي حل كردن‌شان تلاش مي‌كرده؛ مشكلاتي كه بدون كمك گرفتن از يك مشاور متخصص، در برطرف كردن‌شان ناتوان بوده است. عقيده داشته تمام مسائل زندگي‌اش را به تنهايي مي‌تواند حل كند و همين موضوع باعث ‌شده سال‌ها از آمدن به دفتر مشاوره پرهيز كند. 3 سال پيش با اصرار نامزدش و با اكراه بسيار، به دفتر مشاوره مي‌آيد و تنها پس از چند جلسه، مي‌فهمد نداشتن اعتماد به نفس و مشكلات بسيار با نامزدش، موضوعي نبوده كه به سادگي بشود از كنارش گذشت يا به تنهايي بتوان برطرفش كرد. با كمك مشاور، خود و اطرافيانش را بيش از قبل درك مي‌كند و قدرت ايستادن در برابر سختي‌ها را به دست آورده است. بعد از چند سال مشاوره و گروه درماني، شرايط بهتري در كارش به دست ‌مي‌آورد و در ارتباط با خانواده و دوستانش موفق‌تر است؛ اين روزها تلاش مي‌كند تا رابطه از هم پاشيده با نامزدش را بهبود بخشد و براي ساختن آينده‌اي مشترك آماده شود. ادامه ماجرا را از زبان او و درمانگرش بخوانيد…


 

همه چيز طبق انتظارمان پيش نمي‌رفت

دليل من براي آمدن به دفتر مشاور، يك مشكل عاطفي بود. اين موضوع بر مي‌گشت به زماني كه تصميم به ازدواج گرفته بودم؛ در آن دوره با وجود علاقه‌اي كه به نامزدم داشتم، بين ما مشكلات زيادي وجود داشت كه دليل بروز بسياري از آنها مسائل دروني من بود. اصلي‌ترين مشكلي كه مرا از آدم‌ها دور مي‌كرد، ناتواني‌ام در درك كردن افرادي بود كه در زندگي همراه من بودند. اين موضوع بيشترين تاثير را بر رابطه‌ عاطفي من مي‌گذاشت. به همين دليل در دوره نامزدي احساس مي‌كردم كه اين رابطه آن‌طور كه بايد باشد، نيست. انگار هيچ‌چيز در جاي خودش قرار نداشت. زماني كه با اين حس روبه‌رو مي‌شديم، در آغاز به‌نظرمان خيلي مهم به‌نظر نمي‌رسيد و فكر مي‌كرديم مي‌شود از كنارش گذشت و اجازه داد، زمان آن مشكلات را حل كند؛ درحالي‌كه اين‌طور نبود. اين موضوعات و اين مشكلات باعث شد او با اصرار من را به دفتر مشاور بياورد.


 

به مشاوره عقيده‌اي نداشتم

من در آن دوره هيچ عقيده و حتي هيچ نظر مثبتي نسبت به مشاوره و روان‌شناسي نداشتم و ابتدا هم با خشم و عصبانيت به اين محيط‌ها وارد شدم. بعد از آمدنم، خشمم به يك كنجكاوي تبديل شد اما هنوز هم به تاثير اين جلسات باوري نداشتم. نامزدم معتقد بود كه قبل از ازدواج و زندگي زير يك سقف ما بايد به اين جلسات بياييم و مشكلات‌مان را حل كنيم اما من هم مثل اكثريت افراد جامعه، جبهه منفي مي‌گرفتم و معتقد بودم خودم بهتر مي‌توانم همه چيز را درست كنم.


 

به جاي عقب كشيدن، تصميم گرفتم ادامه دهم

از همان جلسات آغاز مراجعه، تاثيرات خوبي را در خودم و تفكراتم مشاهده كردم اما باز هم نسبت به ادامه اين روال خيلي شك داشتم. در عين حال كه مي‌ديدم اين جلسات به من كمك مي‌كنند، نمي‌توانستم نگاه منفي‌ام را كنار بگذارم. با گذشت چند جلسه و مطرح شدن برخي موضوعات، ترسي به سراغ من ‌آمد. اين ترس ناشي از اين بود كه در اين جلسات، مشاوران موضوعاتي را مطرح مي‌كنند كه تنها خودت از وجودشان آگاهي و او. و در زماني كه او موضوعي را مطرح مي‌كند كه از آن آگاهي اما هميشه تلاش مي‌كردي ناديده‌اش بگيري يا پنهانش كني با يك ترس روبه‌رو مي‌شوي. گرچه وقتي جريان مراجعه‌هاي من به اين مرحله رسيد، كمي دچار هراس شدم اما به جاي عقب كشيدن تصميم گرفتم ادامه دهم چون فهميدم كه اين شخص مرا شناخته و مي‌تواند به من كمك كند.


 

انتظارات اطرافيانم را درك نمي‌كردم

مشكلات بسياري در دوره‌ نامزدي ما وجود داشت  و به همين دليل ازدواج‌مان را به تاخير مي‌انداختيم و اميدوار بوديم كه گذشت زمان، حل‌شان كند اما زمان نه تنها آنها را حل نمي‌كرد و بلكه گاهي عميق‌ترشان هم مي‌كرد. زماني كه فرد، شخصي را براي آينده خود انتخاب مي‌كند و احساس مي‌كند قرار است يك عمر كنار او زندگي كند، انتظارات متقابلي هم از او دارد. اين انتظارات در رابطه ما، هم از طرف من وجود داشت و هم از طرف او اما من انتظارات او را درك نمي‌كردم يا از آنها خبردار نمي‌شدم يا اينكه دليلي براي بر‌آورده كردن‌شان نمي‌ديدم. براي مثال بخشي از انتظارات فردي كه مي‌خواستم همسر آينده من باشد، به رفتارهاي من در اجتماع و در محيط كار بر‌مي‌گشت. او از من مي‌خواست در كارم مصرتر باشم، مسير پيشرفتم را فراهم كنم و هميشه در‌جا نزنم اما به جاي تلاش كردن در اين مورد، واكنش من اين بود كه نه تو جاي من نيستي، تو شرايط مرا نمي‌داني و هركسي كه جاي من باشد همين رفتارها را انجام خواهد داد.» درصورتي كه حرفش درست بود. در محيط كار و در اجتماع، آدم‌ها بايد شخصيت ديگري داشته باشند كه كمي با شخصيت‌شان در محيط خصوصي متفاوت است. اما من نمي‌توانستم اقتضائات محيط بيرون را به‌خوبي درك كنم و رفتاري متناسب با آن اتفاقات را نشان دهم.


 

نمي‌توانستم منطقي رفتار كنم

راهنمايي‌هايي مشاورم به من كمك مي‌كرد و الگوي فكري كه به من مي‌داد كه باعث مي‌شد ديد منطقي‌تري نسبت به اتفاقات و رفتار‌هايم داشته باشم. اين موضوع باعث شد بتوانم هنگام مواجهه با موضوعات و مشكلات، منطقي‌تر رفتار و احساساتم را مهار كنم. پيش از اين مراجعات، واكنش‌هاي احساسي شديدي به موضوعات نشان مي‌دادم و نمي‌توانستم هنگام تصميم‌گيري و رفتار احساساتم را كنترل كنم. به همين دليل نتيجه‌اي كه مي‌خواستم بگيرم را نمي‌گرفتم چون همه رفتارهايم از روي هيجان بود و اين هيجان رفتارهايم و حتي تفكرم را تحت‌تأثير قرار مي‌داد. قطعا براي هر فرد در طول روز خيلي از اتفاقات خوشايند نيست و ممكن است عكس‌العملي در مقابل‌شان نشان دهد. درگذشته عكس‌العمل من به اين ناخوشايندي‌ها، خشم و واكنش‌هاي تند بود، موضوعي كه الان بسيار كم در زندگي‌ام اتفاق مي‌افتد. حالا آن‌قدر قوي شده‌ام كه به جاي واكنش سريع و نسنجيده نشان دادن، بتوانم در مورد آن اتفاق صحبت كنم و از راه گفت‌وگو و منطق آن مشكل را حل كنم. تا چند سال قبل، حتي ممكن بود برخوردي پرخاشگرانه نشان دهم يا جمع را ترك كنم درحالي‌كه امروز مي‌توانم با گفت‌و‌گو، حرفم را اثبات كنم و موفقيت بيشتري در روابط اجتماعي‌ام به دست آورم.


 

به خانواده‌ام نزديك‌تر شده‌ام

با كمكي كه جلسات مشاوره به من كرد، در رفتارم با خانواده‌ام موفق‌ترم. به‌خصوص رابطه‌ام با پدرم خيلي بهتر شده است. قبلا در مسائلي كه بين ما مطرح مي‌شد، خيلي با هم كلنجار مي‌رفتيم اما الان مي‌توانيم مثل دو دوست در مورد موضوعات صحبت كنيم و براي حل كردن‌شان از هم كمك بگيريم. البته طبيعي است كه همه ضعف‌هاي من برطرف نشده و من هنوز به مشاور مراجعه مي‌كنم. گرچه پيش از اين، گاه دو بار در هفته نيز مراجعه مي‌كردم اما هنوز هم هر هفته جلساتم را پيگيري مي‌كنم.


 

از ابراز عقيده مي‌ترسيدم

وقتي در جمعي بوديم و اتفاقي مي‌افتاد يا موضوعي مطرح مي‌شد كه من اشراف كامل نسبت به آن داشتم، هرگز خودم را درگير بحث نمي‌كردم. مشاركت من در بحث‌ها و در جمع‌ها بسيار كم بود. حتي اگر مي‌دانستم كسي دارد موضوعي را اشتباه مطرح مي‌كند، حرفي نمي‌زدم و دخالتي نمي‌كردم اما الان اگر جمعي باشد و صحبتي باشد كه در موردش آگاهي داشته باشم قطعا نظرم را بيان مي‌كنم. من اعتماد به نفس ابراز عقيده در جمع را نداشتم اما جلسات مشاوره به من كمك كرد آن را به دست بياورم و پيوندم را با جمع‌هاي اطرافم قوي‌تر كنم. الان فهميده‌ام من هم به‌عنوان يك شخص مي‌توانم خودم را ابراز كنم و تا حدودي اين اعتماد به نفس را به دست آورده‌ام.


 

خواسته‌هاي اطرافيانم را بيشتر درك مي‌كنم

برخي رفتار‌هاي من و ناتواني‌ام در ايجاد يك رابطه مناسب و امن با نامزدم، باعث شد كه ما از هم فاصله بگيريم و حتي مدتي از يكديگر بي‌خبر باشيم. در اين مدت، جلسات مشاوره به من كمك كرد تا شناختي كامل‌تر از خود و اطرافيانم به دست بياورم و بتوانم بعد از مدتي جدايي، با نامزدم بار ديگر در مورد آينده صحبت كنم. من معتقدم جلسات مشاوره باعث شده مشكلات دروني‌ام را حل كنم و نسبت به بسياري چيزها كه در درونم يا در اطرافم مي‌گذرد آگاه‌تر شوم تا بتوانم دوباره براي شكل دادن به آن رابطه آماده شوم. همانطور كه گفتم دليل اصلي مشاوره من همين رابطه بود، گرچه جلسات مشاوره‌ام به اين موضوع محدود نشد.
يكي از مشكلات من كه باعث از هم پاشيدن آن رابطه شد، اين بود كه نمي‌توانستم حرف طرف مقابلم را درك كنم. گاهي حتي نمي‌شنيدم كه چه موضوعي را بيان مي‌كند. او چيز ديگري مي‌گفت و من چيز ديگري درك مي‌كردم. چيزي كه پيش خودم فكر مي‌كردم، همان را به او انتقال مي‌دادم و او مي‌گفت اصلا منظور من اين نبوده و تو نمي‌تواني حرف‌هايم را درك كني. اما بعد از مشاوره‌ها فهميدم اين حرف او، اين خواسته‌اش‌اين نظرش يعني چه. من شناخت كمي نسبت به اين موضوعات داشتم و اين نشناختن باعث مي‌شد نتوانم در رابطه‌ام آن‌طور كه بايد عمل كنم. اما الان كه رابطه ما دوباره شكل مي‌گيرد وقتي به موضوعي بر مي‌خورم اگر بتوانم دركش كنم مي‌توانم تصميم‌گيري درست تري داشته باشم و اگرهم نتوانم، در جلسه مشاوره بعدي در موردش سؤال مي‌كنم تا تصميم‌گيري منطقي داشته باشم.


 

خودم را بيش از پيش مي‌شناسم

من 3 سال است كه مراجعه مي‌كنم و اين جلسات بر تصميم‌گيري‌هايم و مسيري كه براي زندگي‌ام انتخاب كرده‌ام نيز تاثير گذاشته است. من هنوز آن‌قدرها كه از خودم انتظار داشته‌ام در كارم پيشرفت نكرده‌ام اما تلاشم خيلي بيشتر شده. برخلاف قبل، حالا ديگر هدفم را مي‌شناسم و مي‌دانم مشكلاتم كجاست و چطور بايد برطرف‌شان كنم. گرچه هنوز راه طولاني‌ تا برطرف كردن‌شان پيش رويم قرار دارد. اين روزها اگر به شكستي برخورد كنم، به جاي آن‌كه جبهه منفي بگيرم مي‌دانم مشكل، خودم هستم و آن شكست حاصل اشتباهاتي است كه خودم انجام داده‌ام. قبول كرده‌ام كه براي هر پيروزي كه مي‌خواهم به دست بياورم بايد سختي‌اش را تحمل كنم. اما تا چند سال قبل و پيش از آن‌كه از مشاور كمك بگيرم، تحمل اين سختي‌ها برايم خيلي دشوار بود. اين‌كه به‌دنبال اهدافم بروم و براي به دست آوردن‌شان تلاش كنم موضوعي بود كه آزارم مي‌داد و باعث مي‌شد از كنارش بگذرم اما الان خيلي بيشتر به اين موضوع توجه مي‌كنم.
انگيزه‌هايم آن وقت خيلي قوي نبود و خودم را كمتر مي‌شناختم و به دليل آن‌كه نمي‌دانستم چه قابليت‌هايي دارم، نمي‌توانستم موفقيت‌هايي كه شايسته شان هستم را كسب كنم. در محيط‌هاي كاري نمي‌توانستم حق و حقوقم را بگيرم. خيلي اوقات حتي نمي‌توانستم براي كاري كه انجام داده‌ام دست‌مزدم را بگيرم اما الان مي‌توانم اين موضوع را به راحتي بيان كنم و ديگر مثل قبل به‌دليل كمبود اعتماد‌به نفس از آن صرف‌نظر نمي‌كنم. جلسات مشاوره در مورد مسائل دروني‌ام كمك زيادي به من كرد. حالا خودم را بهتر مي‌شناسم و از اهدافم آگاه ترم. مي‌دانم كه از زندگي‌ام چه مي‌خواهم و تا‌كنون به كدام يك از خواسته‌هایم رسیده‌ام و برای باقی آنها باید چه برنامه ریزی داشته باشم و چه كارهایی بكنم. به پشتوانه كمك‌هایی كه جلسات مشاوره به من كرد، آینده روشن تری پیش چشمم می بینم. آینده ای كه هم به دليل موفقیت در شغلم و هم توانمند شدنم در برابر مسائل عاطفی و اجتماعی به آن امیدوار‌ترم.


 

خودش را درست نمي‌شناخت

شرط لازم براي اطمينان كردن و درك ديگران، اعتماد به‌خود يا همان اعتماد به نفس است. معناي اعتماد به نفس در وهله اول اطمينان كردن به توانايي‌هاي‌مان نيست بلكه، نترسيدن و فرار كردن از ضعف‌هاي‌مان است. كسي كه از مواجه شدن با ضعف‌ها و كاستي‌هايش بترسد و با آن‌ها مواجه نشود، تا پايان عمر آن‌ها را با خود داشته و آسيب‌هاي حاصل از ترس‌هايش را تجربه خواهد كرد؛ چراكه تنها راه كاهش ترس و اضطراب مواجه شدن با آن‌هاست و مهم‌ترين عامل قوي شدن و ادامه يافتن‌شان اجتناب از آن‌هاست. اعتماد به نفس برداشتي است كه فرد از خودش دارد، اگر اين برداشت مثبت باشد، اعتماد به نفس بالا و اگر منفي باشد اعتماد به نفس پايين خواهد بود. اين برداشت امكان دارد براساس واقعيت بوده و براساس تصور فرد از واقعيت باشد. مسلما اعتماد به نفس يك فرد در تمام موقعيت‌ها پايين نيست ولي اگر مشكلي كه باعث كاهش اعتماد به نفس، در فردي شده باشد، اهميت داشته باشد فرد احساس پايين بودن اعتماد به نفس را در تمام جنبه‌هاي زندگي‌اش خواهد داشت.
فرد مراجعه‌كننده اين 2 خصوصيت را داشت. يعني نه تنها اعتماد‌به‌نفس پاييني داشته بلكه اين كمبود اعتماد به نفس را به تمام جنبه‌هاي زندگي‌اش تعميم مي‌داده و در كل زمينه‌هاي زندگي‌اش، توانايي خود را پايين تصور مي‌كرده است.
ايشان يك‌بار به همراه نامزدشان و با نگاه منفي مراجعه كرده بودند. دفعه بعد كه مراجعه كردند درست هنگامي بود كه رابطه ايشان با نامزدشان تقريبا قطع شده بود و اين تصور براي ديگران خصوصا نامزدشان ايجاد شده بود كه دليل مراجعه‌‌شان تغيير نظر نامزدشان است و به همين دليل مقطعي خواهد بود اما عكس اين تصور اتفاق افتاد. در جلسات ابتدايي برقرار كردن ارتباط با ايشان بسيار سخت بود چون خودشان تصور روشني از مشكل و عوامل ايجاد‌كننده آن نداشتند‌ به همين دليل ما در10-12 جلسه ابتدايي تنها با يكديگر به مرور وقايع، يافتن مسائلي كه او را ناراحت مي‌كرد ولي نمي‌توانست آن‌ها را كنترل كند يا تغيير دهد، نقاط ضعف و قوتش از ديد خودش و ديگران پرداختيم و با آرام‌تر شدن ذهنش به‌تدريج توانستيم مشكلات را اولويت بندي كنيم كه اين نخستين پيشرفت، در بينش پيدا كردن او نسبت به‌خودش بود.

 

 

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *