کتاب مجموعه داستان اژدهاکشان را بخوانیم

  • نام داستان های این کتاب عبارت است از: «قشقابل»، «نسترنه»، «دیو لنگه و کوکبه»، «گور چال»، «اژدها کشان»، «ملخ های میلک»، «شول و شیون»، «سیامرگ و میر»، «اوشانان»، «تعارفی»، «کل گاو»، «آه دود»، «الله بداشت سفیانی»، «آب میلک سنگین است» و «ظلمات».

 

مجموعه داستان «اژدها کشان» شامل پانزده داستان کوتاه است که فضای آن ها در یک روستا به نام «میلک» در حوالی الموت قزوین می گذرد. یوسف علیخانی نویسندۀ این کتاب که مدیر نشر آموت نیز هست، خود زادۀ این روستاست و با اشاره به گرایش همیشگی خود به نگارش داستان های روستایی، فضای ادبیات اقلیمی را فضایی متفاوت می خواند و می گوید: «نوشتن برای من نوعی دیوانگی و جنون است که به من نیروی ماندن می‌دهد. من می‌نویسم تا زنده‌ بمانم. اگر وضع کشورم درست و همه چیز به قاعده بود باید به جای این صحبت‌ها در گوشه‌ای مشغول نوشتن می‌بودم. اما مجبور شدم به ناشر شدن و الان هم مجبورم به ماندن… زادگاه اصلی من در الموت قزوین بوده است. به همین دلیل به شدت به فضای این روستا دلبسته ام و اغلب برای نوشتن به آن فکر می‌کنم.»

نام داستان های این کتاب عبارت است از: «قشقابل»، «نسترنه»، «دیو لنگه و کوکبه»، «گور چال»، «اژدها کشان»، «ملخ های میلک»، «شول و شیون»، «سیامرگ و میر»، «اوشانان»، «تعارفی»، «کل گاو»، «آه دود»، «الله بداشت سفیانی»، «آب میلک سنگین است» و «ظلمات».

این کتاب در سال ۱۳۸۶ از سوی انتشارات نگاه منتشر شده و در صفحۀ نخست آن که ذکر داستانی به نام «قشقابل» است می خوانیم:

«بز نمانده بود این چند پارچه آبادی که کبل رجب ندیده باشد. از بزغاله گرفته تا برۀ دو ساله و یک سال زاییده و اخته و قوچ و نازا. حتی می توانست بگوید توی فلان آبادی، فلان بز شالی یا بور یا زرد یا کلاچ کوری یا کلاچ موزی یا قشقابل، توی طویلۀ فلانی است. از این همه بز که دیده بود و آن هایی که آورده بود توی طویلۀ خانه اش فقط یکی دلش را می لرزاند، البته؛ بز پیشانی سفیدی که فکر می کرد اگر این را هم مثل آن بزی که سال ها پیش از طویله اش دزدیده و برده بودند ده پشت کوه، باز می رود و حتی اگر این بار کسی مثل کربلایی قشنگ نیاید کمک، پس اش می گیرد. به قشقابل دل بسته بود.

قشقابل اما انگار زار می زد و اشک و آب بود که از بینی و چشم هایش می ریخت. کبل رجب به سکینه، زنش گفت:

_این دیگه چه مریضی یه، من بماندم!

_خب شاید شش بگرفته.

_شش؟ اون هم این وقت سال؟

_ها. شش بگرفتن که ماه و زمان نخواهه. اسپرز نگرفته که بگویی حالا که مردال ماه نیس.

_البت اما زارش زار نی.

_زار نی؟ خل بشدی مرد؟ حیوانه دیگه. مریض بشه. خوب بشه. البت گاهی هم بمیره.

کبل رجب بلند شد و تشر زد:

_دهانت ره آب بکش زن.»